۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

روز گار

روز روز گار ,
من و دوستانم در یک سرای گر د هم آمدم تاغلغه جوانی بسرا کنیم .
اما همه دوستانم احساس خسته گی و بی میلی می کردند.
من فکر کردم که خدایا چه هست که دوستان من که از بلبل خوش آواز تر ,از گل جذاب تر و از پروانه عاشق تر بودند
این طوری ملول به نظر می رسد .
گمان کردم 
شاید .
دوری وطن باشد
نبود درکنار خوانواده باشد
دوری از یار باشد
.......و غیره غیره.
اما :
 فهمیدم که سخن از دری دیگر است
باید دوستان من
مشت زده لگد پس بیگیرد
   آن این که دوستان من دریک دانشگاه ,درمکان کاملا ارام و راحت ز خوار خواشاک در دیوانگی جوانی ,خوش خوابترین ها بودند .
نتیجه این همه هدر رفتن وقت بوده که دوستان من
پیرترین ها و افسرده بودند .
احمدعلی رفعت-پنجاب